amiraliamirali، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

Amir Ali jooon

دستی بده بابا!

سلام سلام خوبی مامان امشب که دارم این یادداشت رو میذارم ،به این فکر می کنم که وقتی داری این خاطره رو می خونی من کجا هستم زندگی امون چه تغییراتی رو داشته ؟ البته همه ی دعای من اینه که کانون گرم خانوادمون اون لحظات گرم گرم باشه و از با هم بودن لذت ببریم . الان که دارم برات می نویسم شب جمعه است ساعت 23 شام خوردیم و بابا جون دراز کشیده و شما اسباب بازیاتو از تو سبد پهن کردی کف پذیرایی و در حالیکه تکیه کلام بابا رو تکرار می کنی غرق ور رفتن با وسایلت شدی می دونی بابا وقتی تو شکم من بودی روی شکم من دست می کشید و صدات می زد و می گفت: دستی بده بابا - پایی بده بابا و تو شدیداواکنش نشون می دادی و این مثل یک معجزه بود! واسه همینه که این قدر ماشال...
10 فروردين 1391

چرا برای تو می نویسم؟

سلام شب بخیر مامان من نمی تونم تند تند به سایتت سر بزنم ،اما اولین فرصتی که گیر میارم میام .من معتقدم تو بلاگ تو باید خاطرات تو رو و زندگی بنویسم نه اینکه تبدیل به کلاس اموزش بشه اخه تو دنیای اینترنت کسب علم اگه بخایم راحتنته و این خاطرات ما ست که به راحتی جایی یافت نمی شه الا تو ذهنمون و احیانا اینجا .الان که دارم می نویسم تو داری با سه چرخت( سه چرخه قرمز )این ور و اون ور می ری وبابا داشت مستند اتومبیل پورشه رو نگاه می کرد و رفت و اومد و کمی غر زد که چرا الان پشت سیستم نشستی (ساعت ١٢ شب )که البته به جاست ! آخه منم چاره ای نداشتم چون تا ساعت ٨ شب پس از صرف ناهار خواب بودیم و تا بلند شدم و ناهار فردا و شام رو اماده کردم طول کشید و چند تا مطلب...
10 فروردين 1391

دستی بده بابا!

سلام سلام خوبی مامان امشب که دارم این یادداشت رو میذارم ،به این فکر می کنم که وقتی داری این خاطره رو می خونی من کجا هستم زندگی امون چه تغییراتی رو داشته ؟ البته همه ی دعای من اینه که کانون گرم خانوادمون اون لحظات گرم گرم باشه و از با هم بودن لذت ببریم . الان که دارم برات می نویسم شب جمعه است ساعت 23 شام خوردیم و بابا جون دراز کشیده و شما اسباب بازیاتو از تو سبد پهن کردی کف پذیرایی و در حالیکه تکیه کلام بابا رو تکرار می کنی غرق ور رفتن با وسایلت شدی می دونی بابا وقتی تو شکم من بودی روی شکم من دست می کشید و صدات می زد و می گفت: دستی بده بابا - پایی بده بابا و تو شدیداواکنش نشون می دادی و این مثل یک معجزه بود! واسه همینه که این قدر ماشال...
10 فروردين 1391

چرا برای تو می نویسم؟

سلام شب بخیر مامان من نمی تونم تند تند به سایتت سر بزنم ،اما اولین فرصتی که گیر میارم میام .من معتقدم تو بلاگ تو باید خاطرات تو رو و زندگی بنویسم نه اینکه تبدیل به کلاس اموزش بشه اخه تو دنیای اینترنت کسب علم اگه بخایم راحتنته و این خاطرات ما ست که به راحتی جایی یافت نمی شه الا تو ذهنمون و احیانا اینجا .الان که دارم می نویسم تو داری با سه چرخت( سه چرخه قرمز )این ور و اون ور می ری وبابا داشت مستند اتومبیل پورشه رو نگاه می کرد و رفت و اومد و کمی غر زد که چرا الان پشت سیستم نشستی (ساعت ١٢ شب )که البته به جاست ! آخه منم چاره ای نداشتم چون تا ساعت ٨ شب پس از صرف ناهار خواب بودیم و تا بلند شدم و ناهار فردا و شام رو اماده کردم طول کشید و چند تا مطلب...
10 فروردين 1391

دستی بده بابا!

سلام سلام خوبی مامان امشب که دارم این یادداشت رو میذارم ،به این فکر می کنم که وقتی داری این خاطره رو می خونی من کجا هستم زندگی امون چه تغییراتی رو داشته ؟ البته همه ی دعای من اینه که کانون گرم خانوادمون اون لحظات گرم گرم باشه و از با هم بودن لذت ببریم . الان که دارم برات می نویسم شب جمعه است ساعت 23 شام خوردیم و بابا جون دراز کشیده و شما اسباب بازیاتو از تو سبد پهن کردی کف پذیرایی و در حالیکه تکیه کلام بابا رو تکرار می کنی غرق ور رفتن با وسایلت شدی می دونی بابا وقتی تو شکم من بودی روی شکم من دست می کشید و صدات می زد و می گفت: دستی بده بابا - پایی بده بابا و تو شدیداواکنش نشون می دادی و این مثل یک معجزه بود! واسه همینه که این قدر ماشال...
10 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Amir Ali jooon می باشد